جدول جو
جدول جو

معنی بج بجی - جستجوی لغت در جدول جو

بج بجی
چشم لوچ، چشم مبتلا به تراخم
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی بی
تصویر بی بی
مادربزرگ، از ورق های بازی با نقش یک زن بر روی آن، بانو
فرهنگ فارسی عمید
(بُ بُ)
ابن خداش مغربی، محدث بود. (یادداشت مؤلف). نام محدثی است مغربی که پدرش خداش نام داشت. (منتهی الارب). نقش محدث در جهان اسلام به عنوان یک محقق و محقق کننده حدیث، اساس علم حدیث و کلام اسلامی را تشکیل می دهد. محدثان با بهره گیری از حافظه قوی و ابزارهای تحلیلی، به استخراج احادیث صحیح از میان روایات متنوع پرداخته و این احادیث را برای استفاده مسلمانان در دروس فقهی، کلامی، اخلاقی و تاریخی به ثبت رساندند.
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ)
مشکهای شکافته شده. (منتهی الارب) ، عقده در شکم و چهره و گردن. (از اقرب الموارد). مغندۀ شکم و روی و گردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، بجر، گرهی که در شکم و روی گردن افتد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ بِ)
سخنی باشد که پوشیده از مردم گویند. (سروری). پچ پچ. بیخ گوشی. در گوشی، ستوه شده. زله شده. عاجز گشته. رجوع به بجان آمدن شود
لغت نامه دهخدا
(بی بَ)
بی مددی وبی یاوری.
لغت نامه دهخدا
(بی بَ)
چیزی که دارای بدی نباشد وعاری از عیب و نقص بود. (ناظم الاطباء) :
چو خورشید تابنده او بی بدیست
همه کار و کردار او ایزدیست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
زن نیکو و خاتون خانه را گویند، (برهان)، اشکاسمی ’بی بی’، طبری ’بی بی’ ... اصلاً از ترکی شرقی است، (حاشیۀ برهان چ معین)، زن نیکو و کدبانوی خانه، (آنندراج) (انجمن آرا)، خاتون، (منتهی الارب)، زن نیکو، (اوبهی)، خانم، خاتون، خدیش بانو، کدبانو، بیگم، سیده آغا، ستی، (یادداشت بخط مؤلف) :
با زنش گفت خواجه کی بی بی
دل بر این نه که در جهان کیبی،
هاتفی،
شیوۀ اهل زمانه پیشه کن بگزین غلام
در حضر خاتون و بی بی در سفر اسفندیار،
انوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بازی کردن با طفل چنانکه از فریاد و فغان بازماند. (از اقرب الموارد). لالائی خواندن. نواختن کودک و جز آن. بانگی که به وقت خواباندن کودک کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی کردن که کودک به آن فریفته شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی بی
تصویر بی بی
زن نیکو و خاتون خانه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی بی
تصویر بی بی
کدبانو، مادربزرگ، از خال های ورق که میان شاه و سرباز جای دارد
فرهنگ فارسی معین
بی برگی، بی حاصلی، بی باری، بی پولی، بی سرمایگی، بی مایگی، بی نوایی، تنگ دستی، تهی دستی، فقر، مسکنت
متضاد: دولتمندی، تمکن، غنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بانو، جده، خاتون، خانم، کدبانو
متضاد: کنیز، ملکه، مادربزرگ
متضاد: بابابزرگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جده، مادر بزرگ مادری
فرهنگ گویش مازندرانی
بلند کن
فرهنگ گویش مازندرانی
چشمی که حالت طبیعی ندارد، خواب ترسناک و کابوس مانند
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی خورشت با دل و قلوه و تخم مرغ و سیب زمینی
فرهنگ گویش مازندرانی
چشمی که حالت طبیعی ندارد، خواب ترسناک و کابوس مانند، خواب
فرهنگ گویش مازندرانی
غذایی است توام با گوشت چرخ کرده و سرخ شده و تخم مرغ، در کتول
فرهنگ گویش مازندرانی
دروگر، کارگر دروکننده محصول برنج
فرهنگ گویش مازندرانی
آشفته و درهم
فرهنگ گویش مازندرانی
چشم تراخمی، ریزچشم
فرهنگ گویش مازندرانی
بیماری که در اثر درد، به سختی و چهار دست و پا راه رود، کسی
فرهنگ گویش مازندرانی
بی قدرتی، درماندگی
دیکشنری اردو به فارسی